Monday, June 25, 2012

خاطره یک سرهنگ دوران جنگ از حضور بنی صدر در جبهه


یک سال پیش از هجرت پاریسی بود. ما در دزفول بودیم آقای بنی صدر آمد آنجا.  دلیل آمدنش هم این بود که ترسیده  بود آخوند ها بگن  بنی صدر داره خوش گذرانی می کنه وگرنه بنی صدر از نظامی گری چی می دونست که بیاد اونجا ؟ ناگهان دو تا هواپیمای جنگی عراقی اومدن ما همه خوابیدیم روی زمین. زمین گلی بود آقای بنی صدر کراواتش گلی شد نه ببخشید منظورم اینکه لباسش گلی شد! من گفتم آقای بنی صدر شما نباید بیاید اینجا. شما باید در تهران دست آقا را ببوسید و اقتصاد توحیدی درست کنید! آقای بنی صدر گفت راستش خودم هم دوست نداشتم بیام اما از آخوندها می ترسم! بعدش آقای بنی صدر گفت یک مقدار آب برام بیارید می خواهم نماز بخوانم ! گفتم الان ساعت ۱۱ صبح است نماز صبح را هم که کله سحر با هم خواندیم! بنی صدر  گفت وقتی که هواپیما های عراقی حمله می کنند بعدش دو رکعت نماز آیات به همه واجب می شه. رفتم تهران بخشنامه می کنم تا همه اجرا کنید! اینجوری هم شما ثواب می کنید و هم آخوندها بیشتر می فهمند که من هم از خودشون هستم فقط عبا و عمامه ندارم!

1 comment:

  1. درود
    دمت گرم ولی این مطلبت کلی وقت الکی گرفت رفتم کامل دیدمش یک مشت پاچه خوارمدحش رو میگفتن قرارنیست که خودی ها رم سرکابزاری داداش
    مطالبت خیلی باحالن پیروز وتندست باشی
    پایند ایران
    جاوید شاه

    ReplyDelete